بـزرگتـرین مرکز دانلود زنـون function chbg(t,f){if (f==1){t.style.background="url('http://src.ucoz.net/t/121/1evo.gif')";}else {t.style.background="url('http://src.ucoz.net/t/121/2evo.gif')";}}
Main My profile designer
در باره ي ما

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوند روزانه
رمانک
رمانک
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
:: تمام پيوندها ::
جستجو در سايت
"لطفا از کلمات کليدي براي جستجو استفاده کنيد !!!


طراح قالب

xenon
رمان تنها با تو

فصل پانزدهم
قسمت اول
عاطفه برای مادرش دلتنگ شده بود . دلش میخواست اکنون پیش او بود و سر بر دامنش در تاریکی شب همه چیز را به او اعتراف مینمود . مادر حرفهای امیدوار کننده میزد و میتوانست او را متقاعد کند به زودی آن را فراموش خواهد کرد . آه مادر ! با آن بوی خوش گلابش که هر شب هنگام وضو به خود میزد . اندیشید : چطور آن قدر احمق بودم که نفهمیدم ؟ هر چند او هیچ حرکتی نکرد مبنی بر اینکه من متوجه شوم مرا فریب میدهد . عاطفه از پشت در به نرگس گفت میل به شام ندارد و نرگس اندوهگین نزد جهان که او هم دلواپس بود برگشت و گفت : به شدت دل شکسته است . من از نادر چنین چیزهایی را باور نمیکنم . راستی جهان نمیتوانستی هم اکنون به سوی تهران حرکت کنی ؟
نرگس من در شب نمیتوانم خوب رانندگی کنم . متاسفانه باید تا صبح صبر کنیم .
خیلی برای او ناراحتم . میدونم الان تنها حضور مادرش او را آرام میکند .
نباید تا به این حد به او اعتماد میکردیم .
به هر حال این اتفاق می افتاد . من هنوز هم باور نمیکنم و میگویم این کار او بی دلیل نبوده است .
تو هم چون زنی اینقدر خوشبینی . اگر چه حتی منهم متوجه نشدم او دارد عاطفه را فریب میدهد .
او حتی نمیخواهد مرا هم ببیند . حتی دلداریهای منهم او را تسکین نمیدهد .
او را به حال خودش بگذار نرگس . تا فردا بهتر خواهد شد . او الان به اینکه تنها باشد نیازمند است .
آن شب نرگس نتوانست چیزی بخورد . ان سوی دیوار عاطفه هنوز اشک میریخت . و درحالیکه زانوهایش را در آغوش گرفته بود به آسمان نگاه میکرد . فکر کرد : خداوندا اصلا نمیدانم چرا مرا به دنیا آوردی ؟ که تنها زجر بکشم ؟ اینکه هر روز به مادر نگاه کنم و عذاب بکشم در جوانی چون پیرزنی تکیده گشته ؟ یا پدری که هرگز در طی این سالهای آخر از او محبت پدری ندیده ام ؟ اینهم از عشقم ! مگر من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که اینچنین جزایم را دادی ؟ من به او علاقمند شده بودم به تو دروغ نمیگویم هنوز هم هستم . به طوری که دلم نمی آید نامه هایش را پاره کنم . داشتم باور میکردم که فقرا هم خوشبختند . یا شاید همه اینها خواب و رویا بود . عاطفه چشمانش را بست . قطره اشکی درخشید و روی زانوهایش چکید . به یاد آورد آن روزی را که نادر دستانش را گرفت تا داخل جوی آب نیافتد .
خداوندا اگر از او متنفرم چرا از به یاد آوردن خاطراتم آرام میشوم ؟
دوباره نامه او را خواند شاید چیز تازه ای دستگیرش شود ولی بیفایده بود . پیام نامه فقط جدایی بود و عهد شکنی . او تا صبح نتوانست دیده بر هم بگذارد . هر قدر می اندیشید بیشتر میگریست .
***
داخل ماشین عمو و دختر عموی نادر به خوابی عمیق فرو رفته بودند . ماشین دل جاده را میشکافت و نادر در اندیشه بود . نمیتوانست و نمیخواست بداند که عاطفه بعد از خواندن نامه درباره او چه خواهد کرد . از ساعتی قبل در نظر عاطفه خود را یک شیاد میدید . کسی که با آبروی دختری بازی کرده و بعد او را رها می کند . نادر درحالیکه بغض گلویش را میفشرد با خود گفت : همان بهتر که آخر این ماجرا چنین شد . چگونه میتوانستم دختری را قربانی خواسته خود کنم ؟ و تنها به این دلیل که دوستش دارم جوانی اش را به تاراج هدیه کنم ؟ او تنها بیست و دو سال دارد و هنوز خیلی جوان است . به زودی مرا فراموش خواهد کرد و اصلا از یاد میبرد که روزی کسی چون من وجود داشته است . اگر اکنون او را از خود برانم در حقش محبت کرده ام . اگر به واقع دوستش داشته باشم باید تاب بیاورم و در مبارزه با دلم ، عشقم و احساسم پیروز شوم .
نادر چهره عاطفه را از نظر گذراند . اشک از دیدگانش سرازیر گردید . آهی کشید و اندیشید : افسوس ! افسوس که مرگ مجالم نخواهد داد . میتوانستم با او خوشبخت باشم . با دو سه بچه قد و نیم قد . چه رویای شیرینی بود مدت کوتاهی که در کنارش گذراندم . هنوز باورش برایم ناممکن است . من ؟ من بمیرم ؟ من روزی با همه چیزها و کسانی که برایم اهمیت دارند وداع کنم ؟ آخر من هنوز خیلی جوانم . زندگی را دوست دارم . میخواهم زنده بمانم . میخواهم زندگی کنم . میخواهم با امید انتظار آمدن بهار را بکشم . نمیخواهم وقتی ناقوس مرگ به صدا درآمد منتظر رسیدن زمستان باشم . خداوندا اگر همه اینها حاصل کابوس و خواب است بگذار از خواب برخیزم و اولین چیزی که میبینم دیدن دیدگان زیبای او باشد .
اما همه چیز حقیقت داشت و او به آرامی دل جاده را میشکافت و به سوی سرنوشت شوم خود قدم برمیداشت . به آرامی با فندک ماشین سیگارش را روشن کرد و آن را به لب گذاشت . از آینه به عمو و دختر عمویش نگریست : باید روزی از این دو جدا شوم . آنها هنوز تصور میکنند من از واقعیت بی اطلاعم . برای من ترتیب سفر به شمال دادند . فکر کردند بهتر است قبل از مرگ آب و هوایی عوض کنم و الهام شاید از سر ترحم با من قصد ازدواج داشت و شاید ...
نه نه ! درباره او چنین نباید قضاوت کنم . اگر قصد بدست آوردن ثروتم را داشت از میدان بیرون نمیرفت و عاطفه را قبول نمیکرد . در اصل من قابلیت سعادتمند کردن هیچ دختری را ندارم . نه امروز . نه فردا و نه هیچ زمان دیگری . باید همه آرزوهایم را پیشکش مرگ کنم و خود زیر خرمنها خاک سرد بیاسایم . اگر این موضوع برایم مسلم شد باید فکری به حال این بار سنگین ثروتم کنم . قبل از هر چیز باید با وکیلم صحبت کنم .
الهام دیده از هم گشود و صاف روی صندلی نشست . نادر را از افکارش جدا ساخت و به آرامی گفت : نگه دار تا من جایم را با تو عوض کنم .
نادر به نرمی گفت : من نیازی به خواب ندارم . میتوانم هنوز برانم .
ولی تو باید کمی استراحت کنی . میدونی که دکتر رانندگی بلند مدت را برایت ممنوع کرده . من در تاریکی میتوانم به خوبی تو رانندگی کنم .
نادر با به یاد آوری بیماری اش مغموم شد . به آرامی ماشین را کنار جاده نگه داشت . الهام از ماشین پیاده شد و جای نادر نشست و نادر کنار الهام قرار گرفت . زیر چشمی به او نگاهی انداخت و در حین رانندگی پرسید : حالت خوبه ؟
نادر به آرامی گفت : بله . متشکرم .
پس چرا گرفته و ساکتی ؟
نادر برای اینکه دنبال این سخن گرفته نشود دیده بر هم گذاشت و گفت : خسته ام .
بهتره بخوابی . گمان میکنم ساعتی دیگر تهران باشیم .
***
سپیده که سر زد عاطفه فهمید بالاخره شب با آن دقایق دیرگذر به پایان رسیده است درحالیکه هنوز نتوانسته بود ضربه آن شوک عظیم را در خود بررسی کند . به یاد حرفهای الهام افتاد با خود گفت : ایکاش به حرفهایش گوش کرده بودم . هنوز هم فکر میکنم حرفهای او بی دلیل نبوده . یا شاید نادر به زور او را وادار به عذرخواهی از من کرد ؟ لباس خود را عوض نمود و هر آنچه داشت داخل چمدان نهاد . ساعتی را بی هیچ کاری لبه تخت نشست تا اینکه نرگس آمد و چون چمدان آماده او را دید گفت : تو حاضری ؟
عاطفه با اندوه گفت : بله . کاری که باید چند روز قبل میکردم .
نرگس با مهربانی کنارش نشست و گفت : ببین عاطفه . میان شما اتفاقی نیافتاده مساله ای بوده تمام شد .
عاطفه با خشم گفت : تمام شد ؟ به همین سادگی ؟ بعد از آنکه مرا به خود علاقمند کرد ؟ با اتکا به اینکه خود از خانواده سرشناسی است مرا به بازی بگیرد و بعد مثل افرادی که قادرند دیگران را دست بیندازند مرا دست بیاندازد ؟ من اصلا از اینکه مساله ام با او تمام شد اندوهگین نیستم بلکه اندوه من به واسطه سادگی و نادانیِ خودم میباشد . که چگونه فریب او را خوردم ؟ ناراحتی من برای اینست که او مرا برای گذراندن وقت به مسخره گرفته بود . باید میفهمیدم که من و او با یکدیگر فرسنگها فاصله داریم .
با تمام این مسائل من هنوز هم نمیتوانم باور کنم نادر مرتکب چنین رفتاری شده باشد ؟
چرا ؟! یعنی تو مرا رها میکنی و از او مدافعه میکنی ؟ مگر چند وقت بود که او را میشناختی ؟!
________________------------------------------------------------------------

فصل پانزدهم
قسمت دوم
من اصلا او را نمیشناسم بلکه قلبم به من اینطور میگوید . ایکاش به محض رسیدن با او تماس میگرفتی و علتش را میپرسیدی .
نرگس چه میگویی ؟ حتی دیگر نمیخواهم نامی از او بشنوم چه رسد به اینکه با او صحبت کنم . نمیدانم چگونه به صورت جهان نگاه کنم ؟
نرگس با تعجب پرسید : برای چه ؟
برای اینکه مسلما او پشت سر گمان میکند من دختر بی قیدی هستم که این همه مدت دل به پسری بیگانه بستم و دست آخر او رهایم کرد .
جهان همیشه فکر میکند تو دختر مهربان و عاقلی هستی .
عاقل نه ! هیچ انسان عاقلی ، نفهمیده و نسنجیده دل به فردی ناشناس نمیبازد .
آیا میخواهی خودت را تا آخر عمر برای این عمل سرزنش کنی ؟
عاطفه آهی کشید و گفت : فقط میدانم که اولین عشقم ، آخرین عشقم شد .
نرگس با لبخندی مهربان گفت : این چه حرفیه ؟ تو هنوز خیلی جوانی . اتفاقی بود که به هر حال می افتاد اما سبب تجربه شد . اگر میل به صبحانه نداری راه بیفتیم . تا قبل از ظهر تهران باشیم .
عاطفه اظهار بی میلی نمود و نرگس به جهان خبر داد که آماده حرکتند . در راه سکوت سنگینی میان آنها حکمفرما بود . عاطفه اندیشید این راه را با چه شوق و ذوقی برای رسیدن به شمال طی کردیم و اکنون با چه اندوهی به تهران باز میگردیم . هیچ کس مایل نبود برای شکستن سکوت پیشقدم شود . جهان میان راه نگه نداشت و یکسره به تهران رفت . عاطفه سر خود را به شیشه اتومبیل تکیه داده بود و تصاویری را که با عجله پشت سر مینهادند از نظر میگذراند . با خود گفت : شاید این آخرین سفری بود که رفتم .
نرگس گاهی به عقب بر میگشت و چون عاطفه را در خود میدید به جهان نگاهی معنی دار می انداخت و سکوت مینمود . وقتی به تهران رسیدند جهان جلوی خانه عاطفه از ماشین پیاده شد و در حالیکه جهان جامه دانش را تا جلوی در می آورد به نرگس گفت : برای همه چیز متشکرم .
نرگس دستان عاطفه را به دست گرفت و پاسخ داد : ظاهرا آخرش خراب شد .
این چه حرفیه که میزنی دوست من ؟! این من بودم که سفر شما را خراب کردم اگر من همراهتان نبودم ...
بسه . دیگر نمیخواهم این حرفها را بشنوم . من از تو ممنونم . اگر تو با ما نبودی معلوم نبود اکنون من و جهان با هم چگونه بودیم ؟! تو با آن حرفهای خوب و امید بخشت راه زندگی را به من نشان دادی .
جهان کناری ایستاده بود عاطفه نزدیکتر رفت و با لبخندی گفت : خیلی باعث زحمت شما شدم آقا جهان .
جهان سر به زیر افکند و گفت : سفر به یادماندنی و خوبی بود . امیدوارم این اتفاقِ آخری سبب نشود که ما را از یاد ببرید . من دوست ندارم حضورم باعث فاصله میان دو دوست قدیمی شود .
عاطفه برای آنها دست تکان داد و آنقدر جلوی در ماند تا از نظر دور شدند . ابتدا خواست زنگ بزند ولی بعد تصمیم گرفت مادرش را غافلگیر کند . کلید را به در انداخت و در را باز کرد . میثم در حیاط مشغول بازی بود به محض دیدن عاطفه به طرفش دوید و با شادی فریاد زد : برای من چی خریدی ؟
عاطفه او را در آغوش کشید و بوسید و بعد پرسید : دلت برای من تنگ نشده بود ؟!
چرا . حالا بگو چی برام خریدی ؟
عاطفه در کیفش را باز کرد و بسته ای کلوچه به او داد و بعد ایستاد و دور شدن او را نگریست . جامدانش را برداشت و از پله ها بالا رفت . مادر مشغول خیاطی بود و صدای چرخ خیاطی نگذاشته بود متوجه حضور او شود . عاطفه آهسته به مادرش نگریست . خودش نمیدانست اینقدر برای مادرش دلتگ شده است . مادر با آن صورت همیشه خسته و دوست داشتنی . عاطفه برای دقایقی چشمانش را بر هم گذاشت تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند . خوب میدانست که مادر را میخواهد درحالیکه آنقدر دلشکسته است . انگشتان او را لا به لای موهای خود حس کند و زمزمه صدای گرم او را . به او بگوید : خوب ، حالا همه چیز تمام شده و تو به خانه بازگشته ای . هیچ چیز آنقدر بد نیست که نشود درستش کرد .
مادر برای رفع خستگی لحظاتی دست از کار کشید و با دستان تکیده خود مشغول ماساژ گردنش شد . نگاهش را به انبوه پارچه ها دوخت و زمزمه کرد : خدایا با اینهمه کار چه کنم ؟
عاطفه جلو آمد و گفت : غصه نخر مادر من برگشتم . خودم کمکت میکنم .
مادر به طرف صدا برگشت و شادی به چهره خسته اش دوید از جا بلند شد و با مهربانی گفت : خوش آمدی مادر . رسیدنت بخیر . سفر خوش گذشت ؟
عاطفه درحالیکه از صمیم قلب با شنیدن صدای مادر شادمان بود به طرفش آمد و او را بوسید و تنگ در آغوش گرفت . مادر کمی او را از خود دور کرد و به سراپایش نگریست و گفت : مثل اینکه بدون من بهت خیلی خوش گذشته . چاق شدی ! عاطفه درحالیکه قادر نبود جلوی اشکش را بگیرد گفت : آه مادر ، آنقدر از دیدنتان خوشحالم که دارم اشک شادی میریزم .
مادر اخم ظریفی کرد و با مهربانی گفت : چه حرفها ؟ بلبل زبان شدی ! پس تو چطور فردا میخواهی ازدواج کنی و مرا ترک نمایی ؟
عاطفه با شنیدن نام ازدواج درحالیکه به یاد نادر می افتاد گفت : من هرگز ازدواج نمیکنم مادر . نمیتوانید تصور کنید تا چه حد برایتان دلتنگ شده بودم . نه تلفنی داریم که با شما تماس بگیرم و نه راه نزدیک بود که شما را ببینم .
مادر درحالیکه او را کنار خود مینشاند گفت : دو هفته که گذشت و شما برنگشتید دلم به شور افتاد . به خانه نرگس رفتم و از مادر نرگس سراغتان را گرفتم . بنده خدا گفت که عموی نرگس به دیدنم آمده و گفته آنها به سلامت رسیده اند و شوهر نرگس گفته دو سه روز دیرتر برمیگردیم . گفتم سلامت باشند دیرتر هم آمدند عیب نداره . خوب تو تعریف کن ببینم . آیا به تو خوش گذشت ؟ عاطفه درحالیکه چای میخورد گفت : فقط جای شما خالی بود . شوهر نرگس هم از مهمان نوازی چیزی کم نداشت .
عاطفه شروع به تعریف از سفرش کرد . نمیخواست با حرف زدن از نادر و اتفاقاتی که افتاد مادرش را اندوهگین کند لذا از هر چه را که درباره نادر بود فاکتور گرفت و با خود اندیشید سر فرصت برای او خواهم گفت . آن روز تا غروب عاطفه از سفرش سخن گفت و مادر با لذت گوش میکرد . شب وقتی عاطفه کمک مادرش میکرد سراغ پدرش را گرفت . مادر درحالیکه از شنیدن نام پدر اندوهگین شده بود گفت : مثل همیشه . فقط یکبار به خانه آمد و از من درخواست پول کرد .
آیا به او دادید ؟
مادر آهی کشید و گفت : مگر میتوانم ندهم ؟ به زور از من میگیرد .
این انصاف نیست شما با این مرارت پول تهیه کنید و آن را به پدر دهید .
چه کنم دخترم ؟ یکبار با خود گفتم او را معرفی کنم . دلم نیامد . از آن گذشته اصلا نمیدانم کجاست و چه میکند ؟ هر بار یک گوشه است . دیگه کافیه دخترم تو خسته ای . بهتره بری بخوابی .
نه مادر خسته شما هستید . منکه این مدت استراحت کردم . بهتره شما بخوابید .
مادر با ملاطفت گفت : قربون تو دختر گلم برم . بیدار میمانم تا با هم بخوابیم . شب از نیمه گذشته بود که هر دو به بستر رفتند .
__________________

فصل 16

نادر مصمم به انتظار دکتر نشست تا دکتر همه مریضهایش را ویزیت کند و بعد نزد منشی رفت و گفت:حالا میتوانم با دکتر صحبت کنم؟
-بله خواهش میکنم آقای رفیعی.
نارد ضرباتی به در زد و داخل اتاق شد.دکتر با دیدن او از جا برخاست و جلو آمد:چطوری نادرجان؟میگفتی من می آمدم خانه ویزیتت میکردم.
نادر با مهربانی محبت دکتر را پاسخ داد و گفت:میتونم بنشینم؟راستی خیلی وقته ایستادم.چون از آنجایی که طبیب حاذق هستید همیشه مطبتان شلوغه.
-چرا به منشی نگفتی از دوستان منی؟آنوقت اینهمه معطل نمیشدی؟
-چرا باید بگویم؟همه آنهایی که آمدند مریض هستند.من با آنها فرقی ندارم.در هر حال میباید باهاتون صحبت میکردم.
دکتر پشت میزش قرار گرفت و خودش را آماده شنیدن سخنان او نشان داد.نادر نگاهی به او نمود و گفت:آمده ام که حقایق را بشنوم دکتر.فقط امیدوارم اشتباه کرده باشم.
-چه حقایقی؟تو درباره چی حرف میزنی؟
-دکتر شما یکی از نزدکیترین دوستان عموی من هستید.اصلا محرم راز ما بوده اید.بمن بگویید چه بیماری دارم؟
دکتر متعجب شد ولی خودش را کنترل کرد و گفت:من اصلا متوجه حرفهای تو نمیشوم.
نادر عصبی از جا بلند شد.نفسی تازه نمود و سعی کرد با آرامش سخن بگوید:دکتر شما خوب میدونید دارم در چه موردی حرف میزنم.درباره خودم من به چه بیماری مبتلا هستم؟میدونید که پدر و مادرم مرده ان.بنابراین کسی جز عمویم ندارم.ظاهرا او بهتر از خودم میداند من به چه مرضی دچار شده ام.
دکتر مکثی طولانی کرد و سپس عینکش را از دیده برداشت و با تاسف گفت:مثل اینکه وقت آن رسیده که خودت هم بدانی.آیا عمویت بتو چیزی گفته؟
نادر روی مبل نشست و آهسته گفت:من بطور اتفاقی حرفهای آنها را شنیدم دکتر؟حالا من خیلی وخیم است؟جواب بدهید.
دکتر او را دعوت به آرامش نمود و با مهربانی گفت:تو خیلی دیر اقدام کردی.سالهاست که مبتلا به بیماری ناشناخته ای شده ای و خودت خبر نداشتی.وقتی اولین سری آزمایشتاتت را دیدم برایم باور کردنی نبود.
-برای همین دستور سری دیگری از همه ازمایشتات را دادید؟
-بله درسته.تو نباید روحیه ات را از دست بدهی معجزه نزد خداوند عمل کوچکی است.مرگ و زندگی دست اوست.من و علم پزشکی تنها یک وسیله ایم.
نادر در حالیکه از درون میلرزید با صدای بی رمقی پرسید:بیماری من چیه؟
دکتر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:متاسفانه تو مبتلا به نوعی سرطان پیشرفته مغز شده ای.البته سرگیجه هایت همه بر اثر همین بیماری است...
-چه مدت دیگر زنده ام؟
-تو نباید خودت را ببازی.نباید به مرگ فکر کنی.
نادر فریاد زد:چه مدت زنده ام دکتر؟
دکتر که حال او را میفهمید سکوت کرد.نادر که سکوت او را دید از جا برخاست و گفت:پس دیگه کارم تمومه.پس همه چیز حقیقت دارد.
مشتش را به دیوار کوبید و سرش را به آن تکیه داد.دکتر لیوان ابی برای او ریخت از جا بلند شد و بطرفش رفت و گفت:تو نمیتوانی حرفهای مرا بفهمی چون پزشک نیستی.حال من از تو بهتر نیست.وظیفه یک پزشک نجات جان انسانهاست و بدترین زمان طبابت یک طبیب همین لحظه است.دادن خبر یک بیماری صعب العلاج.
اشکهای نادر به روی زمین چکید و حال خود را نمیفهمید.گفت:آخر من هنوز خیلی جوانم دکتر.هنوز زندگی نکرده باید بروم.
دکتر از شنیدن سخنان او متاثر شد.لحظاتی بهمین منوال گذشت.دکتر متفکر از پنجره به بیرون نگریست و نادر که دوباره احساس سرگیجه میکرد روی مبل نشسته بود.دکتر بطرفش برگشت و گفت:البته ما پزشکها از درصد و احتمال زیاد حرف میزنیم.گاهی از یک درصد و نیم درصد حرف میزنیم و گاهی از صد در صد و نود در صد.به تو میگم نادر که چند درصد ضعیف برای بهبودی تو وجود دارد آنهم در کشور انگلیس است.ممکنه همین چند درصد وقتی به پای درمان رسید به نوددرصد هم برسد.تو که امکاناتش را داری اگر از من بپرسی میگویم درنگ نکن چون هنوز خیلی جوانی این ویرویس اولین بار سال گذشته در آنجا کشف شد و میگویند که راه درمانش هم معلوم شده.
-شما چی فکر میکنید دکتر؟فکر نمیکنید کار عبثی باشد؟
-نظرم را بتو گفتم.در کار ما هیچ چیز معلوم نیست.گاهی از یک درصد امکان بهبود حرف میزنیم ولی بیمار معالجه میشود.آن دست خداست نادر از جا برخاست و درمانده گفت:متشکرم دکتر از اینکه وقتتان را در اختیارم گذاشتید.
دکتر تا جلوی در دنبالش آمد و گفت:میدونی که من چقدر بتو علاقه دارم امیدوارم ورق برگردد و تو بهبودی خودت را بدست آوری.هر گاه بمن نیاز داشتی فقط کافیه تماس بگیری خودم را میرسانم.
نادر در پاسخ لبخند تلخی زد و مطب را ترک کرد.
نادر بمحض ورود به خانه یکراست به اتاقش رفت.حتی به سوالات الهام و عمویش هم پاسخ نداد.حالا حس میکرد دنیا در نظرش تیره و تار شده.گویی به آخر خط رسیده و نمیتواند راه رفته را بازگردد.به عاطفه می اندیشید با خود گفت شاید درست ترین کار همان بود که کردم.هر چند پس از او دیگر زندگی را برای چه میخواهم؟همان بهتر که بمیرم.وقتی کسی را که از جان بیشتر دوست دارم در کنارم نیست برای چه زنده بمانم؟
من یک پاکباخته ام.پدر و مادر و سلامتی ام را از دست داده ام.دختری را هم که دوست داشتم از دست دادم.دیگر چه دارم که به آن دل خوش کنم.من اکنون مردی جوانم با ثروتی بی پایان که حتی شمارش آن خسته ام میکند.اما همه این ثروت به چه کارم می آید وقتی که مدت کوتاهی بیشتر زنده نیستم؟
ایکاش میتوانستم قبل از مرگ او را ببینم و به او بگویم دوستش دارم.آنقدر که د رخاطرش نمیگنجد.به او بگویم تا مرا مردی جفاکار نپندارد.آه عاطفه!کاش اینجا بودی و بتو میگفتم چه غمی در سینه دارم!نادر از روی تخت برخاست و شماره وکیلش را گرفت و او را نزد خود فراخواند.ساعت از نه شب گذشته بود که وکیلش از راه رسید و در میان بهت و حیرت الهام و عموی نادر به اتاق موکلش رفت.نادر سیگارش را در جا سیگاری مملو از ته سیگارهایش خاموش کرد و صاف روی تخت نشست.وکیل سراپا گوش روی مبل مقابلش قرار گرفت.
-میدونید که من وارث ثروت بیشماری هستم آقای زند و البته شما از زمان پدرم وکیل خانواده ما بوده اید.امشب با این عجله شما را اینجا خواستم تا وصیت نامه ای تنظیم کنم.
-این چه فرمایشی است اقای مهندس؟شما هنوز خیلی جوان هستید.
نادر آهی کشید و گفت:بله خیلی جوان ولی مرگ که پیر و جوان نمیشناسد.متاسفانه من دچار بیماری لاعلاجی شده ام و بزودی از دنیا میروم.
وکیل سالخورده با اندوه او را نگریست و همچنان منتظر سکوت کرد.
-این گفتگو کاملا محرمانه است و حتی عموی من نباید بویی ببرد.این وصیت نامه هم تا زمانی که من زنده هستم مسکوت باشد.پس از مرگم باشد مو به موی آن اجرا گردد.وکیل نادر قلم و کاغذی آورد و آماده نوشتن شد.
-من نادر رفیعی فرزند مسعود به شماره شناسنامه...متولد تهران عالما و در کمال سلامت عقل این وصیت نامه را مینویسم.این بنای مسکونی و کلیه زمینهای اطراف تهران که در مالکیتم میباشد با رضایت قلب به دولت وقف مینمایم که صرف امور خیریه گردد.همچنین کلیه اموال باقیمانده را به دوشیزه عاطفه بنایی واگذار مینمایم.
وکیل پیر در حالیکه مینوشت زیر چشمی به نادر نگریست.در چهره او هیچ چیز نبود جز حسرت و ناکامی.
-همچنین بعنوان پاداش بخاطر زحمات خالصانه وکیل خانواده جناب آقای دکتر زند زمین واقع در...را به ایشان میبخشم.امیدوارم خداوند ما را ببخشد و بیامرزد.

تهران مورخ...نادر رفیعی

وقتی وصیت نامه تنظیم شد نادر گفت:حالا میتوانید بروید منتهی فراموش نکنید این وصیت نامه تا وقتی که من در قید حیاتم پنهان میباشد.
دکتر زند با مهربانی گفت:خیالتان راحت باشد.در ضمن خیلی متشکرم که به فکر من بودید.
وقتی که او از اتاق نادر بیرون آمد عمو و دختر عموی نادر از جا برخاستند.عمو هر چه کرد نتوانست حرفی از او بیرون بکشد.الهام به پدرش گفت:اگر اشتباه نکنم اینجا اتفاقی می افتد که ما بیخبریم.
-احتمالا نادر به وکیلش گفته با ما سخنی نگوید.
-پدر مبادا درباره...
-نه اگر تصمیمی میگرفت بمن میگفت.فقط به صورت جسته گریخته بمن گفت قبل از آمدن از شمال با آن دختره بهم زده.
-چی؟منکه باور نمیکنم.
-منهم باور نمیکردم ولی وقتی به او گفتم آماده ام به خواستگاری رسمی برویم او گفت منصرف شده آنوقت باور کردم.
-از ازدواج منصرف شده یا از دختره؟
-دقیقا نمیدانم ولی مثل اینکه فعلا حال و هوای ازدواج ندارد.
-آدم از کارهای او سر در نمی آورد.آنقدر که او آتشش تند اینکار از او بعید است.
-یکی کمتر بهتر.آن دختر در اصل برای ما مثل یک مزاحم بود.
-حق با شماست پدر حالا نادر در دستهای ماست.
-باید مراقب باشیم.این غزالی که من دیدم براحتی دم به تله نمیدهد.
پدر و دختر هر دو خندیدند.
عاطفه کمتر سخن میگفت و نرگس هم سعی میکرد خلوت او را برهم نزند.او حتی در خانه هم ساکت تر شده بود و این از نظر مادر دور نبود.او میدید که دخترس از وقتی به خانه بازگشته گوشه گیر شده است.چند بار از او سوالاتی کرد تا به عمق وجودش پی ببرد ولی میسر نشد.با خود اندیشید که این اقتضای سن اوست جوانان عالمی دارند که ما کمتر به آنها نفوذ میکنیم.
کماکان آن جوان مزاحم هنوز عاطفه را ازار میداد.هر روز گویی کاری نداشته باشد تا مسیری او را دنبال میکرد و حرفهای تکراری اش را تحویل عاطفه میداد.
-در تمام عمرم دختری به سردی و خشکی تو ندیده ام.حتی جواب مرا نمیدهی حی به من نگاه نمیکنی.
و چون سردی عاطفه و بی اعتنایی اش را دید ادامه داد:ببین من از وضعیت خانوادگی تو آگاهم.میدونم بخاطر پدرت دچار دردسر هستی.میفهمم که تو خیلی از موقعیتهای ازدواجت را بخاطر پدرت از دست میدهی.
عاطفه با خشم به طرفش برگشت و گفت:که چی؟بتو چه مربوطه؟دیگه داری کلافه ام میکنی.میخواهی کاری کنم که پشیمونی به بار بیاورد؟
-من دارم بتو پیشنهاد شرافتمندانه میدهم تو داد و بیداد میکنی؟میخواهم مادرم را بفرستم خواستگاری.
-برو به درک.من اگر مجبور باشم بپوسم بهتر اینه که با تو بخاطر مشکلاتم ازدواج کنم تو چرا دنبال کسی نمیگردی که لیاقتش را داشته باشی؟
-من برای تو با آن پدر بی سر و پایت زیادی هم هستم.
عاطفه تکه آجری از زمین برداشت و بطرفش نشانه گرفت.با خشم ان را پرت کرد به مچ پایش خورد و او در حالیکه میلنگید و به عاطفه فحش میداد در حال رفتن گفت:بالاخره تلافی میکنم.
اشک در چشمان عاطفه حلقه زد.با خود گفت خداوندا چرا باید دارای پدری باشم که هر بی نزاکتی بخاطرش تحقیرم کند؟احمق به من پیشنهاد ازدواج میدهد آنهم با منت.چه کسی؟لا بی سر و پایی که حتی در دهات به او زن ندادند.
آنروز وقتی نرگس را دید بغض گلویش را فشرد.لبانش میلرزید و از شنیدن سخنان حقارت بار آن مزاحم دچار سردرد شده بود.
-چی شده عاطفه؟
-نبودی که ببینی پسرک بی سر و پا بمن چی گفت.
-چرا از او شکایت نمیکنید؟
-چی میگی نرگس؟یکبار شکایت کردیم همه همسایه ها جانب مادر او را گرفتند.هر کس با کنایه به ما میفهماند به سبب مزاحمتهای پدرم از ما شاکی است.تو که غریبه نیستی پدر من تا وقتی که از مادرم پول میگیرد و مشکلی ندارد کاری به ما ندارد.ولی وقتی که به پول نیاز داشته باشد مادر نداشته باشد که به او بدهد در خانه یکی یکی همسایه ها را میزند و درخواست پول میکند.چند وقت پیش هم در خانه اینها رفته بود و درخواست پول کرده بود و وقتی که مادر من ز پسر آنها شکایت کرد د رحضور همه همسایه ها گفت تو برو آن شوهر معتاد گدایت را از خیابانها جمع کن آن موقع بود که ما فهمیدیم پدرم گدایی میکند.
آه نرگس به قدری از این زندگی خسته ام که میخواهم بمیرم.مادرم هر چه کار میکند به پدرم میدهد تا ابروی ما را بخرد.منهم که هر چقدر جان میکنم باز هم لنگ میزنم.چند روز قبل یکی از همسایه ها مقداری حبوبات و برنج برایمان آورد ولی مادرم آنها را پس داد.همسایه مان گفت من دیدم نیاز دارید آوردم چون آقای بنایی دیروز از ما درخواست پول کرد.نمیدانی مادرم چقدر اشک ریخت.هر چه کردم نتوانستم او را آرام کنم.دیگر از فرط شرمساری نمیتوانم سرم را در محل بالا بگیرم.بعضی ها هم مثل این مزاحم بی نزاکت گمان میکنند من به سبب احتیاج دست به هر کاری میزنم.بخدا اگر نمیترسیدم خودکشی میکردم و خود را از این زندگی خلاص میکردم.
نرگس از شنیدن این وقایع اشک به دیده آورد.از صمیم قلب میخواست به دوستش کمک کند ولی نمیدانست چگونه؟او به خوبی میدانست که عاطفه بسیار مغرور است و هرگز حاضر به قبول کمکهای مادی او نیست بنابراین در حال حاضر تنها با زبان میتوانست او را دلداری دهد.
__________________
 
فصل هفدهم
قسمت اول
چیز غریبی بود انگار عاطفه کسی بود که با رفتنش خانه دل نادر را خاموش کرده بود . کسی که عاشق باشد به خوبی میداند از چه میگویم . باعث تغییرات و نیستی جهان موجود واحدی است آن موجود تا به درگاه خداوند صعود میکند و آن عشق نام دارد . وقتی روح انسان اندوهگین میشود این اندوه به سبب عشق است . انسان عاشق گاهی شاد است و گاهی محزون . وقتی عشق که انسان وجود خود را بدان وابسته میداند از نظر غایب گردد انسان خلا آن را حس میکند . گویی تکه ای از قلب او را برداشته اند و این واقعیت دارد که عشق در نظر عاشق مثل رب النوع جلوه میکند . عاشقانی که به هر دلیل از یکدیگر جدا میگردند و میگویند طاقت تحمل داریم در اصل خود را گول میزنند . عشق تنها چیزی است که میتواند ابدیت را اشغال نماید و ابدیت برای چیزهای فنا نشدنی است .
عشق مانند انسانها دارای روح و جان است . عشق مثل آتشی است که ما تنها گرمای سوزان آن را حس میکنیم و هیچ سردی و خنکی نمیتواند از درجه گرمای آن بکاهد . اگر از این گرما محروم گردیم خفه میشویم و وقتی روح خفه شد جسم به چه کار می آید ؟ چیزی را که عشق شروع کند هیچ کس جز خداوند نمیتواند پایانش دهد . عشق نشانی روح است . هر گاه روح گمشده ای داشتید ابتدا به دنبال عشق جستجو کنید که در قلب عاشق غیر پاکی ترکیبی نیست . نادر در اندوه از دست دادن عاطفه چون دیوانگاه شده بود . میدانست تاب نخواهد آورد . میباید او را میدید و خودش تردیدی نداشت بیش از این نمیتواند تحمل کند و درست آن زمانی بود که تصمیم گرفت به دیدار عاطفه برود . آن روز یکی از روزهایی بود که به هیچ وجه روحیه خوبی نداشت . به آدرس بیمارستانی رفت که او آنجا کار میکرد . ساعتها منتظر ماند و با خود ستیز کرد تا به دیدارش رود . بالاخره وارد بیمارستان شد . جلوی اطلاعات ایستاد و پرسید : معذرت میخواهم در این بیمارستان پرستاری به نام خانوم بنایی کار میکنند ؟
دختر جوان به نادر نگاهی کرد و گفت : بله . جنابعالی ؟
نادر مکثی کرد و گفت : من ... من یکی از آشنایانشون هستم .
با ایشون کاری دارید ؟
نخیر ... یعنی بله . کارشون چه موقع تمام میشود ؟
حدود نیم ساعت دیگر کارشان تمام میشود .
معذرت میخواهم من نمیتوانم منتظر بمانم . امکانش هست ایشون را صدا کنید ؟
فامیلی تان را بفرمایید تا تماس بگیرم .
من رفیعی هستم . نادر رفیعی
دختر جوان با بخش عاطفه تماس گرفت و نادر شنید که از او سخن میگوید . نزدیکتر رفت و آهسته گفت : بگین من منتظرشان میمانم .
معذرت میخواهم ایشون گفتند که به شما بگویم نمیخواهند شما را ببینند . گفتند اینجا را ترک کنید .
نادر با ملایمت گفت : ممکنه گوشی را به من بدهید ؟
نادر گوشی را گرفت و گفت : عاطفه باید باهات حرف بزنم . ولی عاطفه به محض شنیدن صدای او گوشی را روی تلفن گذاشت . نادر گوشی را به دختر جوان پس داد و ضمن تشکر آنجا را ترک کرد . او اکنون ده روز که پس از صحبت با دکتر و مطلع شدن از بیماری اش به شرکت نرفته بود . صورت مرتب و همیشه اصلاح کرده او حالا ژولیده و نامرتب گشته بود و دیگر در لباس پوشیدن آن وسواس گذشته را به خرج نمیداد . آن روز بی هدف سری به شرکت زد و به منشی اش گفت سفارش نهار را از بیرون بدهد . اکنون پس از گذشت چند روز در برابر نگاههای معنی دار کارمندانش در آینه به خود مینگریست . خود را نشناخت . پاهایش را روی میز دراز کرده بود و به بیرون مینگریست که منشی اش در زد و با نهارش وارد شد .
آقای مهندس دیگر امری ندارند ؟
خانوم طی این ده روز گذشته کسی تماس با من نداشته ؟
چرا قربان . اگر اجازه بدهید لیستش را خدمتتان بیاورم .
وقتی منشی لیست تلفنها را برای نادر آورد او تنها به دنیال اسم عاطفه میگشت . وقتی اسم او را نیافت بی حوصله لیست را به منشی پس داد و پاهایش را زمین گذاشت .
آماده شد پس از چند روز چند قاشق غذا بخورد . منشی اش گفت : آقای مهندس از شرکت پردیس به کرات با شما تماس گرفتند و گفتند به محض تشریف فرمایی یک تماس بگیرید .
فعلا حوصله ندارم .
اگر تماس گرفتند چه بگویم ؟
بگویید هنوز نیامده اند . بگویید درگیر مشکلاتشان هستند . چه میدونم هر چه دوست دارید بهانه بیاورید حالا هم اگر کاری ندارید لطفا منو تنها بگذارید .
منشی متعجب از مدیر سخت کوش گذشته اتاق کارفرمایش را ترک کرد . نادر با بی میلی چند قاشق غذا خورد هنوز از گلویش پایین نرفته بود که معاون شرکت در زد و وارد اتاق شد .
قربان خیر مقدم عرض میکنم بنده با منزل زیاد تماس گرفتم ولی هر بار میگفتند کسالت دارید .
خوب که چی ؟
معذرت میخواهم قربان . روشنه . بنده باید امضاء حضرتعالی را پایین قراردادها میداشتم و به خاطر غیبت طولانی شما متقاضی ها را معطل نگه داشتم .
آن قراردادها را بیاور تا امضاء کنم .
معاون جلوتر آمد و قراردادها را به نادر داد تا امضاء کند . نادر با بی حوصلگی پایین هر ورقه را بدون مطالعه امضاء مینمود گویی به او دیکته کرده بودند فقط امضاء کند . با خود می اندیشید : این پولها به چه کارم می آید وقتیکه دارم با زندگی وداع میکنم ؟
حضرتعالی فردا که تشریف می آورند ؟
معلوم نیست .
ولی قربان ...
ولی و اما ندارد . مشکلی برایم پیش آمده که وقتم را پر کرده است .
اما اینطوری شرکت سقوط میکند .
نادر بی توجه به سخنان او کتش را به تن کرد و از اتاق خارج شد . حتی پاسخ خداحافظی منشی اش را هم نداد .
***
__________________

فصل هفدهم


قسمت دوم


نرگس هر چه کرد که عاطفه را راضی به قبول اشتباهش کند موفق نشد .


تو باید حداقل حرفهای او را می شنیدی .


خواهش میکنم نرگس . به یاد آوردن آن خاطرات آزارم میدهد .


تو حتی به خودت هم دروغ میگویی . من میفهمم تو از یادآوری شمال چهره ات گلگون میشود . شاید برای خودش توضیحی میداد که تو را قانع میکرد .


چه توضیحی ؟ او مرا فریب داد و از سادگی من سوء استفاده کرد . حالا هم دوباره تصمیم گرفته مرا به بازی بگیرد .


اگر چنین قصدی داشت اصلا به بیمارستان نمی آمد . تو بدبینانه قضاوت میکنی . در هر حال من بیش از این چیزی ندارم که به تو بگویم . تنها میتوانم نصیحتی به تو بکنم . چیزی که تو خودت به من یاد دادی . نباید به تنهایی به قضاوت بنشینی .


نرگس سکوت نمود و دیگر تا خانه میان آنها کلامی رد و بدل نشد . عاطفه به محض شنیدن صدای او از پشت تلفن دچار هیجان شده بود با دستانی لرزان گوشی را روی تلفن گذاشته بود . پس از آن به علت لرزش دست شیشه آب مقطر را به زمین انداخته و شکسته بود .


حتی اگر نرگس را متقاعد میکرد ، خودش را نمیتوانست فریب بدهد . دلش برای نادر تنگ شده بود . برای شوخی هایش که در عین جدیت بیان میشد و او هرگز مرز شوخی و جدی او را نمیفهمید . طی این چند روز بارها نامه های او را که روی سبد گل فرستاده بود ، خوانده بود و هر بار طوری اشک به دیده اش آمده بود که گویی اولین باری است که آنها را میخواند . به نظرش خطوط آن نامه ها بوی نادر را میدادند . وقتی آنها را به دست داشت انگار نادر رو به رویش نشسته بود . آن نامه ها برای او زنده بودند و نفس میکشیدند و حکم معبودی خیالی داشتند . او دوست نداشت علی رغم میلش بی وفایی نادر را به یاد آورد . میخواست عشق او را تا وقتیکه پاک بود در سینه محفوظ کند و نمیخواست به یاد بیاورد عشقی ناکام داشته است . سعی میکرد به یاد بیاورد به او چه گفته بود و با یادآوری آنها به خود آرامش بدهد .


نادر صبح پس از بیدار شدن از خواب به حمام رفت و خود را تمیز و مرتب نمود . به شرکت رفت و پشت میزش قرار گرفت و به منشی اش گفت هیچ کس را به حضور نمیپذیرم . نامه ای نوشت و آن را داخل پاکت گذاشت و ساعتی بعد از شرکت خارج شد و یکراست به بیمارستان رفت وقتی دوباره به دختر جوان که در جایگاه اطلاعات نشسته بود ، گفت که عاطفه را فرا خواند ، دختر جوان گفت : شما دیروز هم آمده بودید . فکر میکنید امروز شما را بپذیرند ؟


من برایشان امانتی آورده ام . لطفا نگویید که من کی هستم .


دختر جوان دقایقی به صورت نادر نگریست و بالاخره تسلیم خواسته او شد وقتی گوشی را روی تلفن گذاشت با مهربانی گفت : همین الان میان . شما بنشینید . نادر روی نیمکت مقابل پیشخوان نشست . هنوز دقایقی نگذشته بود که عاطفه در لباس سپید خود از پله ها پایین آمد . نادر شادمان از جا برخاست . قلبش در سینه بیقرار بود . طوری او را مینگریست که انگار سالهاست او را ندیده ، عاطفه به طرف اطلاعات رفت و گفت : سلام . خسته نباشی . با من چکار داشتی که گفتی پایین بیام ؟


دختر جوان به نادر اشاره کرد و گفت : اون آقا با تو کار داشت .


عاطفه به طرف عقب برگشت و نادر را دید . دهانش باز مانده بود و ناباورانه او را نگاه میکرد . نادر جلو آمد و با مهربانی گفت : عاطفه حالت چطوره ؟


عاطفه به خود آمد و بی توجه به دوروبرش با عجله راه آمده را بازگشت . نادر به دنبالش دوید و گفت : خواهش میکنم عاطفه . من باید باهات حرف بزنم .


عاطفه خشمگین شد : از اینجا برو . میدونی که من اینجا کارمندم .


چنین وانمود نکن که مرا نمیشناسی .


آشنایی ما یک پیش آمد تاسف بار بود .


نادر جلوی او دوید و مسیرش را سد کرد و گفت : میدونم از دستم خشمگینی لااقل این نامه را بخوان .


عاطفه او را کنار زد و دوباره به راه افتاد . نادر قدمهایش را تندتر کرد و با او از پله ها بالا رفت . عاطفه خواهش میکنم . میدونم قلب تو از سنگ نیست .


ولی قلب تو از سنگ هم سختتر بود .


مجبور بودم بر خلاف میلم چنین کنم . تو از حال و روز من بی خبری .


عاطفه با نفرت گفت : مگر تو از حال و روز من خبر داشتی ، وقتیکه میان هزاران علامت سوال دوستم و شوهرش رهایم کردی و رفتی ؟ اگر تصور کرده ای من از آن دخترها هستم که وقتت را با آنها بگذرانی بهتره جای دیگری دنبالش بگردی .


خواهش میکنم عاطفه . مردم متوجه ما شده اند . اگر با زدن سیلی به گوشم آرام میگیری من صورتم را عرضه میکنم . اما مرا از خودت مران .


عاطفه چشمانش را بست و سعی کرد به احساساتش مسلط گردد . قدمهایش را بلندتر برداشت و جلوی در بخش به طرف نادر برگشت و مصمم گفت : آقای رفیعی خواهش میکنم از اینجا بروید .


لااقل این نامه را بخوان . محض رضای خدا با من آن طور حرف نزن عاطفه دست او را که برای دادن نامه دراز شده بود نگریست و لحظه ای بعد وارد بخش شد . به محض اینکه داخب بخش شد اشکش جاری گردید . نادر به او التماس کرده بود به حرفهایش گوش کند . از او خواسته بود نامه اش را بخواند و او اعتنا نکرده بود . در اصل میخواست به گونه ای با احساسش مبارزه کند . میدانست نخواهد توانست در برابر نامه و حرفهای نادر مقاومت کند . لذا دست او را رد کرده بود . ترجیح داد در این باره با نرگس سخن نگوید . به همین جهت برای منحرف نمودن فکرش به سرعت به کارش مشغول شد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نوشته شده توسط xenon | لينک ثابت |یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:رمان,عاشقان رمان,رمان عاشقانه,رمان موبایل,رمان جالب,رمان جدید,رمان تنها با تو,دانلود رمان,رمان کامپیوتر,دانلود رمان برای کامپیوتر,دانلود رمان برای موبایل,سایت عاشقان رمان,وبلاگ عاشقان رمان,|


آخرين مطالب
دانلود مسابقات کشتی کج WWE RAW
دانلود فيلم Deadly Honeymoon 2012
عکس لیونل مسی_آرژانتین
رمان عاشقان
رمان ادریس
رمان تنها با تو
آهنگ جديد و فوق العاده زيبای آرمین نصرتی و مهدی قائم به نام عاشق تر باشیم
سیاه چاله باعث افزایش صد در صدی ... آمار بازدید - آمار بازدید کننده - افراد آنلاین - پیج رنک گوگل -
گالری عکسهای تیم بارسلونا و لیگ اسپانیا | La Liga
عکسهای لیگ برتر انگلیس|منچستریونایتد|چلسی|....
اس ام اس عاشقانه شهریور|مهر|نوروز|2012|90
عکس از زیباترین دختران کره
آهنگ جدید , شاد و زیبای علی مرشدی با همراهی ساسی مانکن به نام عکاس
sitemap
تماشای فیلم‌های مستهجن، مفید یا مضر؟ + یك آمار در آمریكا
فتحعلی شاه
مرگ فتحعلی شاه
باغ و كاخ گلستان
گنجه‌ها و برخی قطعات معروف
سیاره کوتوله، پلوتو
کمربند سيارک ها
منظومه ها
آمفتامين ها
خصوصیات گندم
هویت جنسی و نقش پذیری جنسی
خوشبختانه انسان محسوب شده ام
حجاب وپوشش از منظر روانشناسی
حجاب در روانشناسي
درمان با لیتیوم
تستهای جدید روانشناسی
سوالات روانشناسي شخصيت
فراروانشناسی
ms
تومور(مصطفی نجفی)
آهنگ جدید و فوق العاده شاد علی پیشتاز به نام توپه
ویدیو جدید TM Bax به نام VIP (به همراه آهنگ)
دانلود فیلم به روح پدرم
آهنگ جدیدساسی مانکن تهرانو LA کن
فیلم جدید و فوق العاده زیبا و بسیار خنده دار چــــشمک محصول 1387 ایران
فیلم جدید و فوق العاده زیبا ، پرتیراژ و دیدنی تـــــــردید محصول 1388 ایران


موضوعات
keyword آپدیت آفلاین محصولات شركت ESET تاريخ 2011.06.11 لذت وب گردي را با این مرورگر تجربه كنيد Google Chrome v12.0.742.91 Final آپدیت آفلاین محصولات شرکت McAfee نسخه های 8 تاریخ 2011.06.11 آپدیت آفلاین آنتی ویروس Kaspersky تاريخ 2011.06.11 نقاط ضعف موستانگ نحوه ی تشکیل منظومه ی شمسی امکان وجود موجودات دیگر در فضا 4 معماي حل نشده ي مغز آشنایی با پرچم‌های جهان پولدارترین بازیگران مرد هالیوود در سال 2011 تمام سرویس های گوگل را بشناسیم پنج اصل ضروری و مهم در استفاده از اینترنت روشهای برتر براى کسب درآمد در سال 2011 مثلث برمودا ۱۰۰ راهکار برای داشتن زندگی بهتر! دانلود نسخه جدید نرم افزار تحلیل آماری SPSS جزوه کامل آمار و احتمالات روانشناسی شخصیت از روی ماه تولد خلاقیت و نوآوری باستان‌شناسی ایران دانلود بازي جذاب پرندگان خشمگين در ريو Angry Birds Rio v1.2.1 - اندروید سری اول عکسهای دیدنی مناظر آسیا سری دوم عکسهای دیدنی مناظر آسیا طلا ، صنعت زرد تست جالب ریاضی دانستنی هایی از عجایب بدن انسان با مردان و زنان شگفت انگيز جهان آشنا شويد! عکس جالب از گربه ها چگونه در هنگام مطالعه با حواس پرتی مقابله کنیم تست عشق بورس چیست و انواع بورس و مفهوم اوراق بهادار فهرست واحد پول کشورها مراحل راه اندازی یک کسب و کار جدید برای جوانان مفاهیم و روشهای نمونه گیری مدیریت استراتژیک تکنولوژی مردان آهنین در ارتش آمریکا 10 تکنولوژی که تاکنون درباره آنها نشنیده اید واژه های رئالیسم، سور رئالیسم، کلاسیسم، مارکسیسم، کوبیسم ، ناتورنالیسم، مازوخیسم، کمونیسم، نازیسم، رمانتیسم، امپرسیونیسم، سادیسم فاشیزم آیا با فیس بوک (Facebook) آشنا هستید؟ مخترع موبایل که بود تاریخچه هندسه ده آزمايش كه جهان را متحول كرد توسعه اقتصادي چيست رمان عاشقان رمان رمان عاشقانه
پيوند وبلاگ

رمانک رمانک کد آهنگ پیشواز ایرانسل عاشقان رمان دانشنامه آزاد سیاه چاله افزایش آمار █ تبادل لینک اتوماتیک █ سرویس وبلاگ دهی تاپ دانلود ترک یک گناه...خود ارضایی عاشقانه قناری تبادل لینک adsglobe تبادل لینک کیت اگزوز زنون قوی چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بـزرگتـرین مرکز دانلود زنـون و آدرس xenon.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آرشيو
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
نويسندگان
نويسنده وبلاگ :
xenon
لوگوي دوستان
موزيک و کد جاوا